واژهٔ خدا یا خدای از فارسی میانه «خووادای» به معنی «ارباب» و «پروردگار»، و آن نیز مرتبط با واژهٔ اوستایی «خوا-او-آتا» به معنی «قائم به خود» یا «آفریدهٔ خود» است. همچنین خدا بهعنوان وجودی مجرد و شخصی وار، مرجع تام تعهد اخلاقی و بزرگترین موجود قابل تصور، تلقی شدهاست.
واژهٔ خدا را در گذشتهٔ ادبیات بهصورت «خداوند» نیز نوشتهاند و بهمعنی مالک و صاحب و دارنده نیز بهکار بردهاند. اگر خداوند به صورت ترکیب لغوی به کار برده شود (ترکیب وصفی یا ترکیب اضافی یا غیره) به معنای مالک و صاحب و دارنده است، چنانکه سعدی میگوید: «وگر چه به مکنت قویحال بود / خداوندِ جاه و زر و مال بود».
خداوند و خداوندگار از القاب پادشاهان و حاکمان نیز بودهاست مثل خداوندگار عالم، خداوند عالم، خداوندگار ما، سامان خدا (سرسلسلهٔ دودمان سامانیان که شهریار منطقهٔ سامان بوده است)، کدخدا و غیره.
واژهٔ مرتبط فارسیِ «خدیو»، که هممعنی «خدا» است، برگرفته از واژهٔ بلخی «خوادیو» به معنی «ارباب» است. این واژهٔ بلخی معادل فارسی میانه «خووادای» و «خووَداووَن» و سغدی «خواتوو» است که همگی این واژهها ترکیبی از دو بن «خوا-» به معنی «خود» و یکی از حالتهای بن «-تاو» به معنی «توانا بودن» هستند. سیمز ویلیامز واژهٔ بلخی را ترجمهٔ واژهٔ یونانی auto-kratōr (αὐτοκράτωρ، به معنی «امپراتور») دانستهاست که ترکیبی است از «autos» به معنی «خود» و «kratos» به معنی «توانایی». پیداست که این خود ترجمهٔ مستقیم واژهٔ اوستایی «خوا-او-آتا» در ایران باستان به معنی «قائم به خود» یا «آفریدهٔ خود» بوده است. گفته میشود پادشاهان مقدونی تبار سلوکی که از گروه مردم هلنی یا یونانی بودهاند اولین پادشاهانی در ایران بودهاند که خود را خدا یا خدایگان نامیدهاند.
در این نوشته اشاره به خدآ و خودآیی بیشتر در راستای معنی «به خودآمده»، «خود ساخته» و «روی پای خود» است.
انسان نباید بازیچهٔ هر تحریک و تلقینی باشد. این تحریکات و تلقینات چه از داخل و توسط ضمیر ناخودآگاه یا از خارج و توسط دیگران، در ذهن انسان پدیدار میشوند و انسان باید آگاه به این تحریکات و تلقینات باشد و بر آنها مسلط گردد. آگاهی انسانی و در نتیجه آزادی از سمت درون بر دو پایه قرار دارد:
۱) نظارت بر افکار و انتخاب اندیشۀ نیک بر اساس عقل و پیروی از اصل اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک برای حفظ تعادل روانی. لازم به توضیح است که وقتی روی افکار توجه شود ملاحظه میگردد که برخی از افکار با طرز فکر شخصی و شخصیت فرد مغایر است ولذا باید افکار غیر خودی محسوب گردند و نسبت به آنها بی اعتنا ماند و برای اجتناب از آزار آن افکار تمرکز کرد بدین معنی که حواستان را متوجه پیشانیتان کنید و همزمان فکرتان را صفر نمائید. در عین حال توجه داشته باشید که از فشار به مغز خود جداً خودداری بفرمائید. به هر روی این خیلی مهم است که هوشیار باشیم به جای تفکر توهم نکنیم. تفکر اندیشۀ نیک است در حالی که توهم پندار و تصور بی اساس و غلط است.
۲) پایداری در مقابل احساسات از طریق پارسائی یا بزرگتر از دنیا بودن برای حفظ تعادل روانی. لازم به توضیح است وقتی روی احساسات دقت شود ملاحظه میشود که برخی احساسات اصولاً بی موردند و یا اینکه از افکار غیر خودی نشأت میگیرند و لذا باید در مقابل آنها پایداری کرد و به آنها به عنوان فعل و انفعالات شیمیائی و گذرای داخل خون بدن بی اعتنا ماند و پایداری کرد و برای اجتناب از آزار آن احساسات تمرکز کرد بدین معنی که حواستان را متوجه پیشانیتان کنید و همزمان فکرتان را صفر نمائید. در عین حال توجه داشته باشید که از فشار به مغز خود جداً خودداری بفرمائید. بدین ترتیب احساسات ناگوار هم پس از اندکی خنثی میشوند.
اما نیک و بد چه هستند و چه مبنایی برای تشخیص نیک و بد وجود دارد؟ انسان دست دارد، پا دارد، چشم و گوش و بینی دارد و خرد دارد. خرد یک میز کاری دارد که به آن «ذهن» میگوییم. جایی که محل تلاقی افکار و حس انسان است و نشان آن یک حلقه است. البته حلقه در آئین مهر یا میترائی نشان پیمان و پیمان بستن است. در حالیکه پیمان و پیمان بستن چیزی جز متعهد نمودن ذهن نیست. در هر حال یکی از ابزارهایی که روی این میز قرار دارد «دئنا» یا وجدان است. حتی بعضی حیوانات هم در رفتارهایشان منعکس کنندهٔ قوهای به نام وجدان هستند. اگر ذهن انسان به دلیلی دستکاری نشده باشد قوهٔ وجدان به صورتی واضح راهنمای قضاوت انسان هست. حتی اگر ذهن دستکاری هم شده باشد بازهم این قوه به صورتی ضعیف تر کار خود را انجام میدهد. آنچه مورد تأیید این قوه باشد نیک و آنچه که توسط این قوه محکوم شود بد است. مهم این هم هست که انسان توسط ضمیر خودآگاهش ناظر بر فکر و احساساتش باشد و چشم بسته رفتارهایش را به عهدهٔ عادتهای خودکارش واگذار نکند. هرچند این نظارت بر اندیشه و حس هم میتواند به نوبهٔ خودش به عادت تبدیل شود که در این صورت کار راحتتر میشود.
راه این است که روی افکار و به دنبال آن روی احساسات توجه شود آیا آنها اصولاٌ اساسی دارند و منطقی هستند؟ آیا آنها نیک و منصفانهاند؟ به جای اینکه از روی عادت و اتوماتیک، بطور چشم بسته و گله وار دونباله روی آنها باشیم. اگر صادقانه ببینیم چه حس میکنیم به جای آنکه فکر کنیم یا در اصل توهم کنیم و در خود تولید احساس کنیم یا به عبارت دیگر به خود تلقین کنیم یا حتی بعضاً زیر بار تلقینات غریبه رویم، میتوانیم با شجاعت به رو در رویی مسائل و رخدادها برویم و با تسلط ذهنی و لذا روانی در تراز، به خونسردی با آنها مواجه شویم و اقدامات لازم را عملی کنیم. هرآنچه هستید بپذیرید و مواظب باشید آنچه که میاندیشید هستید، یک توهم نباشد. همیشه سعی کنید صفر فکری باشید و مواظب باشید حسرت چیزی را نخورید چون از خودتان دور میشوید. خود بودن یعنی در تراز و تعادل بودن و این همانند بندبازی که همیشه هوشیار است در تراز باشد هنرِ بودن است.
افکار غریبه و حسهای نشأت گرفته از آنها که باید آنها را نیز احساسات غریبه محسوب کرد، ميتوانند به صورت تلقیناتی اکثراً سوزنی گونه به انسان القاء شوند که بدینوسیله دلیلی میشوند برای واقعی نمودن افکار و حسهای غریبه ولی باید هوشیار بود که معمولاً با باور این تلقینات این خود انسان است که در اثر غرق شدن در توهمهای خود ساخته به آنها دامن میزند و دنبال آن تلقینات سوزنی را میگیرد و به آنها واقعیت میبخشد. پس هوشیار باشید گول این تلقینات را نخورید و مهمتر از آن از قبول توهمات خودداری کنید و دنبال آنها را نگیرید. اگر به هنگام پدید آمدن این تلقینات سوزنی در ذهن با گفتن جملهٔ «نیستی بر اهریمن» یا هر جملهٔ محکوم کنندهٔ دیگر پیش خودتان واکنش نشان دهید منبع آن تلقین سوزنی متوجه خواهد شد که شما هوشیار هستید و به دنبال تلقینات او نمیروید و لذا از مزاحمتش خواهد کاست.
پیش آمد تلقینات سوزنی معمولاً با درد همراه است و این درد اخطاری است به اینکه آگاه شوید مورد تهاجم این تلقینات قرار گرفتهاید. اگر به اخطار توجه نکنید این درد به دلهره و پریشانی بدل میشود و با آشفتگی ذهنی ممکن است از تعادل روانی خود خارج شوید. راه چاره این است که به هنگام پیدایش آن درد با تمرکز از آن فکر تلقینی که باعث پیدایش درد شده بیرون آیید. بدین ترتیب که با متوجه کردن حواستان در چشمتان همزمان از فکر مذکور خارج شوید و یا فکرتان را صفر کنید.
فکر در هر حالتی خودکار مشغول فعالیت است و اگر نخواهیم بگوئیم که نود و نه درصد این افکار تصوراتی هستند که بر مبنای توهمات ناسنجیده یا خیالات بی اساس شکل میگیرند براحتی میتوان ادعا کرد که بسیاری از آنها چنین هستند. چیزی که عامی گری یا پوپولیزم را شکل میدهد و از مهمترین چالشها در امر مردم سالاری است. پس باید ناظر بر ذهن و هوشیار بود تا دنبال این توهمات را نگرفت و در پرتگاه گمراهی سقوط نکرد. اگر انسان هوشیار نباشد همچنین بسیار پیش میآید که در پی برخی از این تصورات اتوماتیک وار حسرت یک لحظه، یک حس، یک حالت، یک خاطره، یک موقعیت و هزار چیز دیگر را میخورد. در صورتیکه انسان بزرگتر از دنیاست و برازندهٔ او نیست که حسرت چیزی را بخورد. اگر حسرت چیزی را خورد بدین معنی است که از خودش غافل شده است، پُست نگاهبانی از ذهنش را ترک کرده، خود را تنها رها کرده و با اوج گرفتن یا پائین آمدن بی اندازه از ترازش سقوط میکند و دربدر کوچه پس کوچههای اضطراب و حسرتهای بیشتر و لذا پریشانی میشود چون فریفتهٔ یک حسرت شده و خود را به آن فروخته است. پس در این صورت فکر خود را صفر کنید، لَم بدهید و به خودتان آسایش بدهید و هوشیار باشید پُست نگاهبانی از ذهنتان را خالی نکنید و حسرت نخورید.
فکر کردن دو گونه است. یکی اینکه آدم هوشیار است و خودآگاهانه توسط ضمیر خودآگاهش به چیزی میاندیشد. در این حالت ضمیر خودآگاه مسلط بر ذهن است و انسان تمرکز ذهنی دارد. دیگری اینکه آدم ضمیر خودآگاهش را به اصطلاح پارک میکند و در یک حالت نیمه هوشیار تسلط ذهنش را به افکار و تلقینات ضمیر ناخودآگاه خودش و یا حتی به افکار و تلقینات بیگانهای که از پدیدهٔ فرِّه وَشی تلقین میشوند واگذار مینماید. این تأثیر پذیری از افکار و تلقینات انسانهای دیگر در دنیای واقعیت نیز در حداکثر میزان است. در این حالت است که تمرکز ذهنی حداقل است و افکار و تلقینات خودی یا بیگانه میتوانند به انسان بیشترین صدمه را وارد سازند. اولین نشان کوتاه مدت آن نیز پیدایش تشویش و دلهره در انسان و بی ثباتی ذهنی است. اگر این افکار و تلقینات به گفتار و کردار درآیند میتوانند آثار مخربی بیافرینند.
توهمات یا تصوراتی که در این حالت به انسان دست میدهد معمولاً اساس و پایهٔ واقعی ندارند. انسانی که تحت تأثیر این توهمات است هوشیار نیست و اتکا به ضمیر خودآگاهش نداشته و لذا کنترلی بر ذهنش ندارد تا افکار و احساساتش را مورد بررسی قرار دهد و از میانشان انتخاب نماید. او در این حالت از خود بی خود بودن اتوماتیک وار دنبال توهمات را میگیرد و با گفتار یا کردارش به آنان واقعیت میبخشد. در این حالت میتوان ادعا کرد او یک نیمه انسان است که در اسارت توهم و غرایز حیوانی از اصل خود دور شده و پای در زمینههای اهریمنی میگذارد و قبل از هر چیز محکوم به سرزنش وجدان خودش و بعد وجدان عمومی است. تشویش و دلهره از نشانهای خاص این حالت است که به ناپایداری ذهنی و از خود بی خود شدن بیشتر و لذا تشویش و دلهرهٔ بیشتر میانجامد.
در صورت بروز تشویش و دلهره، چه به جهت پیدایش توهمات ذهنی و چه در پی بروز مشکلات واقعی، به هر فکر و احساسی بی اعتنا شوید، توجهتان را در چشمانتان متمرکز کنید و با بیرون آمدن از آن افکار و باصطلاح صفر کردن فکرتان، خود را آرامش دهید تا پس از آزادی خاطر و بازیابی تعادل روانی، فکر آزادانه کار کند و راه حلی بیابد. اگر کاری از دستتان برمی آید حتماً آنرا انجام میدهید در غیر این صورت اگر فعلاً کاری از دستتان برنمیآید مسئله را فعلاً تعطیل کنید و دیگر به هرگونه فکری در آن زمینه بی اعتنا شوید و اجالتاً به آن فکر نکنید. بدانید که اگر تک تک افکار و احساسات پیش آمده مورد توجه و ارزیابی قرار گیرند این خود از دلهره و اضطراب میکاهد و به حفظ تعادل روانی کمک بسیار مینماید. به خاطر داشته باشید حفظ تعادل روانی همیشه جزو ارجحیتهای درجه یک است.
این هوشیاری برای تمرکز کردن و صفر فکری بودن در عین حالی که مترصد اولین فرصت برای پیدا کردن راه چاره و عمل کردن باشیم با تسلیم بودن ذهنی که بعضیها تبلیغ آن را میکنند تفاوت اندکی در مرکزیت ایده دارند ولی در محیط دایرهٔ انسان و دایرهٔ بزرگتر جامعهٔ انسانی تفاوت شگرفی را موجب میشوند. هردو به التیام آنی پریشانی ذهنی میانجامند ولی تسلیم بودن ذهنی عواقب دیگری هم دارد. تسلیم ذهنی بودن ترفندی است عربی-ترکی در راه عملی کردن سلطهٔ اسلامی. تربیتی اسلامی که مطابق آن رعیت اسلامی در مقابل حکومت اسلامی از نطفه و مرکزیت خود تسلیم و مطیع باشند. لذا آن التیام در مقابل پریشانی ذهنی تبدیل به بیتفاوتی و رخوت شده، فرد کمتر در صدد راه چاره و عمل است چون نطفهٔ پیدا کردن راه چاره از همان اول با تسلیم و رضایت دادن خفه شده و جایش را عوض کرده است.
ضمیر خودآگاه یعنی تسلط هوشیارانه بر ذهن. ضمیر ناخودآگاه که حالت نیمه هوشیار ذهن ما است، انبار دادههای کسب شده توسط ضمیر خودآگاه و از آن میان، دادههای به باور رسیده و همچنین غرائز است. غریزه یعنی عادتهای طبیعی به اضافهٔ عادات کسب شده. ضمیر خودآگاه فکر و استدلال میکند در حالی که ضمیر ناخودآگاه تنها دادههای ضمیر خودآگاه را قبلاً قبول میکند و بعداً به هنگام مواجهه با رویدادها با تکیه بر آن دادهها به سرعت عکسالعمل نشان میدهد. چیزی که خاصیت گله واری را منتج میشود. ضمیر ناخودآگاه برای بعضی عکس العمل های طبیعی در رابطه با حیات واجب است ولی میتواند مانعی هم برای رفتار خردمندانه و آنچه که رفتار انسانی خوانده میشود بوجود بیاورد. ضمیر خودآگاه خسرو وجود ماست که باید به شهریاری وجود ما برسد. ضمیر ناخودآگاه با وجود قابلیتهای غریزی، دبیر بایگانی وجود ماست و باید توسط شهریار وجود ما کنترل و مدیریت بشود.
بیشتر خواسته های ما مخصوصاً خواسته های غریزی و نفسانی ما در ارتباط با ضمیر ناخودآگاه هستند و لازم است حتیالامکان تحت مدیریت و شهریاری خسروی وجود ما یعنی ضمیر خودآگاهمان دربیاید. ضمیر خودآگاه ما که مستقیماً با عقل کار میکند چیزی را بدون دلیل قبول یا رد نمیکند، عقلی که اگر با اخلاق آراسته شده باشد همان خرد ماست. قبول یا رد بدون دلیل، غریزی و از روی عادت است که کار ضمیر ناخودآگاه ما میباشد. کاری که او به سرعت هم انجام میدهد و اگر انسان شهریاری ضمیر خودآگاه خود را تمرین نکرده و یاد نگرفته باشد، ضمیر ناخودآگاه عادت ناپسندی دارد که سریعاً بخواهد کنترل را بدست بگیرد. البته در مواردی لازم است ضمیر ناخودآگاه کنترل را بدست بگیرد ولی این موارد باید نادر بوده و حتیالامکان به هنگام اضطراری صورت پذیرد.
یکی از خصوصیات انسانهای خودنیافته مخصوصاً بعضی از خانمها این است که در رابطه با احساسات خودشان عادت دارند دولا پهنا حساب کنند. مثلاً نفس که میکشند یک حق حساب برای نفس میخواهند و یک حقالعمل هم برای کشیدن. یعنی برای نفس کشیدنشان دوتا اجرت میخواهند. دلیلش هم این است که احساساتشان برایشان خیلی بغرنج و بزرگ است. مثل مورچهای که در قطرهای آب میافتد و فریاد بر میآورد که آی دنیا را آب برد. در حالی که اگر با احساسات خود مواجه شویم و به جای به دنبال رفتن از روی عادت آنها، تأمل کنیم و آنها را بررسی کنیم متوجه میشویم بسیاری از احساسات بی مورد و بر مبنای بیثباتی ذهنی است و با یک تمرکز چند لحظهای مهو میشوند و بسیاری از مشکلات بعدی را به دنبال نمیآورند. لذا دونبالهروی بیارادهٔ احساسات و ذهنتان نباشید. کمی تأمل و تفحص کنید و در صورت تشخیص لزوم، با تمرکز آنها را خنثی کنید.
انسانهای تنها فقط انسانهائی هستند که به خود نیامدهاند و خودشان خود را تنها رها کردهاند. زمانیکه شما با کسی یا در جمعی هستید، در سیر و سیاحت هستید یا در آغوش طبیعت به سر میبرید، مشغولیتی دارید یا تفریح میکنید، چیز یا چیزهایی نظر شما را جلب میکند و این جلب نظر یعنی داشتن تمرکز ذهنی. چیزی که احساس دلتنگی را که به تنهائی تعبیر میکنید از یاد شما میبرد چون توجه شما به مورد علاقهتان جلب شده و ذهناً متمرکز هستید. حال زمانیکه مورد توجهتان تازگی خود را از دست بدهد و نتواند توجه شما را مثل سابق جلب کند تمرکز شما هم بهم میخورد و احساس دلتنگی و حسرت هزار چیز که در اصل حسرت بازیافتن خودتان است جای تمرکز شما را میگیرد و شما سر خانهٔ اول هستید و اصطلاحاً پریشان میشوید. پس مهم تمرکز داشتن است و لازمهٔ آن پیوسته آگاه بودن از ذهن خود توسط ضمیر خودآگاه است. این پیوسته نظارت بر ذهن یا پارسائی فن نهائی است و ابزار آن تمرکز است. تمرکز چیز شاق و پیچیدهای نیست. اتفاقاً چون خیلی ساده و ظریف است به نظر نمیآید. دقیقاً مثل نشان دادن قرص ماه با انگشتتان است. فقط کافی است به سادگی توجهتان را متمرکز کنید، بعنوان مثال بر پیشانیتان یا بطور عملیتر در چشمهایتان و همزمان فکرتان را صفر نمائید یا به عبارت دیگر از آن فکر بیرون بیایید.
موضوع اعتماد به نفس گمان میرود گمراهیی باشد که از نا پختگی روانشناسی مدرن سرچشمه بگیرد چرا که انسان آزاد است و انسان آزاده احتیاج ندارد به کسی و حتی به خودش باج دهد تا مورد قبول واقع شود. مسئله شهریاری بر نفس است نه بردگی آن. شخص پارسا که شهریار بر نفس خود است در حقیقت شهریار بر ذهن خود است و از متأثر شدن از هر تلقین و هر فکر و هر احساسی امتناع میورزد و پیرو خرد خویش است. به عبارت دیگر توهم به او کارگر نیست چون نیش خود را که نیش نفس خود است در رویارویی با ذهن خود کشیده است و از همین ره رو نیشی برای دیگران هم ندارد. آنچه اعتماد به نفس نامیده میشود در حقیقت رواناً متورم شدن توسط توهمات است و رنج بردن از عدم اعتماد به نفس در حقیقت رنج بردن از نیش تلقینات است در حالی که با توجه به پدیدهٔ فرّه وَشی این تلقینات میتوانند تلقینات غریبه هم باشند. پس باید بر ذهن خود ناظر بود و با تمرکز از راه جمع کردن توجه در مثلاً چشم و صفر کردن فکر این توهمات و تلقینات را خنثی نموده و از آنها پیروی نکرد نه اینکه به این نیشها باج هم داد تا آدم مورد قبول واقع شود و جایزهاش تورم روانی باشد که خود خارج از تعادل روان است.
انسان بالغ نه احتیاج به عشق دارد و نه بایستی به خاطر چیزی مغرور باشد بلکه انسان تنها بهتر است همواره در تراز باشد. رمز عشق این است که هنگامی که انسان به کسی یا چیزی عشق میورزد احساس خوبی به او دست میدهد. احساسی از شوق و امید. بهانهای برای بودن. مثل شخصی که از مواد مخدر استفاده میکند. با این فرق که این مواد را مغز خود او تولید و در خونش جاری میسازد. اما این حالت خود حالتی فوقالعاده است و از تعادل روانی خارج است. به بیانی دیگر انسان با عشق یا غرور از چیزی، خویشتن خویش را از کف لو میدهد و بجای آن عشق یا غرور از چیزها را دستاویزی برای روی پا ایستادن فرض میکند. در حالی که اگر کسی تعادل روانی داشته باشد در اصل خودش را دارد و لذا احتیاج به هیچ دستاویزی به جای آن ندارد.
برای داشتن تعادل روانی احتیاج است انسان در اولین قدم توسط ضمیر خودآگاهش ناظر بر ذهنش باشد نه دنباله روی عادت گونه و کور کورانه از آن که مساوی است با گمراه شدن از پارازیتهای ذهنی. ناظر باشد تا توسط خردش بین افکار و حسهای ظاهر شده در ذهنش انتخاب نماید و در دومین قدم افکار و حسهای ناخواسته را با تمرکز و صفر کردن فکر خنثی سازد. بدین ترتیب با برداشتن کوتاهترین قدم از سلطهٔ هر فکر و احساسی آزاد خواهد شد و دیگر احتیاجی به بند وبستی نخواهد بود تا به عنوان دستاویزی برای روی پا ایستادن و ادامهٔ زندگی به آن توسل جست. زمانی که انسان خودآگاهی و تمرکز به همراه صفر فکری را یاد گرفت دیگر غم و اضطراب نیز بر او بی اثر خواهند شد. این خودآگاهی و تمرکز، پیمودن کوتاهترین مسیر ممکن است به سمت یافتن سرمنزل مقصود و خوشبختی یعنی خودآمدگی یا خدآیی یا پارسائی. توجه داشته باشیم که دانستن این فن یک چیز، بکار گیری آن چیز دیگر و مهارت در این بکار گیری امر کاملاً دیگری است که به تمرین و تکرار احتیاج دارد و زمان خود را برای بدست آوردن تسلط بر آن میبرد.
در پایان به توضیحی در مورد پدیدهٔ فرّهوَشی میپردازم. اگر از این مبدأ شروع کنیم که هر موجود زندهای دارای روان است، این روانها در زندگان باهم جمع میشوند و بخشی ازً آنچه را که نماد فرّهوَهر یا فَرّهوَشی مجسم کنندهٔ آن است تشکیل میدهند. یکی دیگر از بخشهای این نماد، ذهن جمعی و همچنین ذهن فردی هستند. ذهن خود محل تلاقی فکر و حس است. بخش دیگر این نماد خرد بزرگ است که خود از دو پایهٔ نیک و پلید تشکیل یافته است. فَرّهوَشی یعنی جمع روان و ذهن موجودات زنده و روان و ذهنی مجهول که جمعاً روان و ذهن هستی را تشکیل میدهد و بر پایههای خرد بزرگ قرار دارند.
هر فرد یا جزء فرّهوَشی از طریق روان و ذهن فردی و سپس روان و ذهن جمعی با فَرّهوَشی و لذا خرد بزرگ در تماس دائم است. مثل ماهی که در آب شناور است یا موجودات خشکی که در هوای قابل تنفس زندگی میکنند، موجودات زنده در فرّهوَشی غرقند و در آن زندگی میکنند. زمانی که موجودی بصورت یک وجود زنده پا به عرصهٔ حیات میگذارد به اصطلاح سوار این فرّهوَشی میشود و زمانیکه دوران زنده بودنش تمام میشود و به مادهٔ دیگری تبدیل شد از این فرّهوَشی نیز پیاده میشود.
این فرّهوَشی به عنوان جزئی از هستی، یک قادر مطلق نیست و همانند موجودات زنده دارای محدودیت است و همراه هستی تکامل مییابد ولی احتمال تأثیر به مرور زمانش بر دی-ان-ای موجودات زنده ممکن است . همچنین با توجه به بغرنجی پیدایش حیات بر روی زمین احتمال وجود روان و ذهنی ناشناس مضاف بر روان و ذهن موجودات زنده در این ترکیب نیز میرود که در اینجا روان و ذهن مجهول نامیده شده است.